زندگی نامه مرحوم ظهراب حیدرزاده :

ساخت وبلاگ

توسط حق شناس | دوشنبه بیست و چهارم مهر ۱۴۰۲ | 5:52

من درسال 1326 مصادف با 15/5/1366 هجری قمری بدنیاآمدم. درسال 1332 درحالیکه درعبدل آباد زندگی می کردیم.نام مرا در دبستان شهرگزنوشتند. درشهرگزکنارپدرومادر بزرگ خود بودم. من در روزهای پنج شنبه به عبدل آباد می رفتم وغروب جمعه به شهرگز برمی گشتم. وجالب آنکه تمام این مسیر رفت وبرگشت را پباده می رفتم. تنها خوراکی من یک کیسه نان خشک بود که مادرم روزهای جمعه آن را به من می دادند تایک هفته آن را داشته باشم. در ریاضی استعداد فوق العاده ای داشتم، بطوری که در کلاس پنجم وششم به من لقب انیشتین داده بودند. مسائل ریاضی را به چندین روش حل می کردم. بعدازاتمام تحصیلات به عنوان نگهبان مزرعه به تهران رفتم وکم کم کار کشاورزی رادرآنجا یادگرفتم .بعدازآن به خوزستان رفتم وچندین سال کارصنعتی انجام می دادم .درسن 18 سالگی مامورین مرا گرفته وبه خدمت سربازی بردند .من که خانواده فقیری داشتم ،گفتم:اگر مرا به خدمت ببرند ،خانواده ام چکار می کنند!!! بنابراین فرار کردم . ولی همان موقع تصمیم گرفتم درارتش استخدام شوم.پس به اصفهان برگشتم وپیش آقای رضاگرسیوز که درآن زمان سرگردارتش بودند ،رفتم وبه ایشان مطلب خودرا گفتم. هم چنین گفتم که می خواهم درشهراهواز منطقه خدمتی من باشد. آقای گرسیوز گفتند: بناست تاسه روز دیگر عده ای را به اهواز بفرستیم ،آیا می توانی خیلی سریع مدارک موردنیاز وکارهای مربوط به استخدام را انجام دهی؟ من هم قول مساعددادم وشب اعزام تمامی مدارک استخدامی را کامل وتحویل سرگرد گرسیوز دادم وصبح فردامرا هم به اهواز اعزام کردند. لباس مقدس ارتش را پوشیدم وسال ها دراین لباس خدمت کردم .قبل ازازدواج از خداوند متعال خواسته بودم 18فرزند دختر به من عنایت نماید. درسال 1349 ازدواج کردم که ثمره این ازوداج 4دختر ویک پسر هست .نام اولین دخترم رابا تفال به قرآن انتتخاب کردم وآن نام مقدس مریم بود. روزی دیوان اقبال لاهوری شاعر آزادیخواه پاکستانی را مطالعه می کردم ،دیدم مرحوم اقبال نام مریم را عذرا نوشته است ،بنابراین تصمیم گرفتم نام دومین دخترم را عذارابگذارم.درسال 1386 دخترچهارمم درسن جوانی(حدودا20 سالگی) به رحمت خدارفت وغمی جانکاه بر قلب من گذاشت.

خاطرات زمان جنگ :درخرداد 1359 درنزدیکی اندیمشک درنزدیکی مرزایران وعراق بودند.ایشان متوجه می شوند تعدادی عراقی برسرمرز آمده اند. به همین دلیل چندین مرتبه باتهران تماس گرفتند که نیروهای عراقی قصد حمله به کشور را دارند .اماازآن جایی که تازه انقلاب شده بود ،آنان فکر می کردند ، خوزستان قصدشورش داردومی خواهد ازایران جداشود وهیچ نیروی کمکی به خوزستان نفرستادند.اینجابودکه خودارتش خوزستان تصمیم گرفت ، شروع به کارکند. بالاخره در 31 شهریور 1359 ارتش عراق به ایران حمله کرد.پدرم موتورآقای جابری را گرفته وشبانه به تمامی پایگاه های مسجداهواز رفتندو درخواست کمک نمودند ودر روزهم مرتب به تهران زنگ می زدند ودرخواست کمک داشتند. ولی بیفایده بود. هیچ نیروی کمکی به خوزستان اعزام نشد وبه همین دلیل مردم خوزستان وبسیجیان دست به دست هم داده وباحداقل امکانات درمقابل دشمن دفاع کردند. جنگ به اوج خود رسیده بود وخیلی از مردم ازخوزستان به شهرهای دیگر رفتند وتعدادی هم شهیدواسیرشدند .اولین لشکری که به خوزستان اعزام شد لشکر نجف مشهدبود .ایشان می گفتند: باموتورآقای جابری درسه راه خرمشهر گشتی زدم ،دیدم دیگر نیروهای ارتشی وسربازان توان دفاع ندارند ،آنان سه شبانه روز نخوابیده بودند.اگر تاصبح نیروهای مردمی به کمک نمی آمدند ،عراق شهراهواز را تسخیرکرده بود .پدرم همان شب سریع به لشکرآباد اهواز می رود که مردم آنجا بومی خوزستان هستند. به تمامی درب خانه های آنها کوبیده ومی گوید: ارتش دیگر توان دفاع نداردوای مردم لشکرآبادبه داداهواز برسید. آنها می پرسند: چکارکنیم؟ جواب می دهد : بایدهمه بصورت راهپیمایی به سمت پادگان واقع درلشکر برویدوازفرمانده بخواهیدتادرب انبارهای مهمات را باز کرده وسریع خودرا به سه راه خرمشهر برسانیدوگرنه اهوازازدست خواهدرفت. صبح زود پدرم بامردم به لشکرآباد وپادگان آنجا می روند ویک نفر را مامور می کند که پیش چه کسی برود وچه بگوید. وقتی به نزدیک پادگان می رسند ،پدرم باآنها خداحافظی نموده ومی گوید: شما راباتمامی مهمات درسه راه خرمشهر خواهم دید وبدینگونه بود که اهواز باهمت مردم لشکرآبادازسقوط نجات پیداکرد.

خاطره ای دیگر: ازطرف اندیمشک نیز نیروهای عراقی پیشروی کرده بودند .آن موقع فرمانده پدرم ،آقای بیراونداهل خرم آبادبود. پدرم می گفت : فقط یک راه نزدیک دزفول بود که اگر توسط عراقی ها تسخیر می شد کل خوزستان بدست آنها می افتاد. آقای بیراوند سریع به خرم آبادرفت وبا دونفر ازبزرگان طایفه گفت: امروز جنگ دوطایفه دیگر معنا ندارد،امروزدشمن به کشورما حمله کرده است بیاییدباهم یکی شویم .زنان خرم آبادبرای جبهه نان خشک تهیه کنند ومردان بااسلحه هایی که دارند به کمک ما بیایند وگرنه خوزستان به قول صدام به عربستان تبدیل خواهد شدو وبزرگان آن دوطایفه هم قبول کرده ونیروهای کمکی همراه با نان خشک به اندیمشک اعزام کرده بودند. وبطوری باورنکردنی باکمک مردم لرستان نیروهای عراقی را به عقب راندند. پدرم چقدرخوشحال بود که توانسته بودند نیروهای عراقی را به عقب برانند .

پدرم قبل ازانقلاب باکمک دوست خود آقای صادقی که اونیز یک نظامی بود درکمیته امام واقع دراهواز به عنوان نیروی انقلابی کار می کردند. آنها کارانتشار اعلامیه های امام رانیزبرعهده داشتند. پدرم می گفت: من نظام جمهوری اسلامی ایران را قبول دارم .ایشان می گفتند : من هم زمان شاه را دیده ام هم زمان امام را .همیشه ازاینکه مباداکشورش به دست دشمن بیافتد، نگران بودند. به من می گفت : دخترم ،دفاع واجب تراز نماز وروزه می باشد. دخترم همیشه از وطن وسرزمینت دفاع کن .مبادا اجازه دهی که افرادبیگانه سرزمینت را به غارت ببرند. دخترم همیشه از فرنگ وآمریکا برحذرباش وهرگز به آنان اعتمادمکن ،آنان گرگ درپوستین بره هستند. مواظب باشید.بعدازشهادت سردارسلیمانی پدرم 3 روز تمام روبروی تلویزیون نشسته واشک می ریخت ومی گفت : خدایا شکرکه سردارتوسط صدام کشته نشدوتوسط شیطان ترین شیطانها به شهادت رسید. پدرم می گفت : سرداربرای همیشه زنده است. به من می گفت: دخترم ، درس آزادی وآزادگی را از مولایمان حضرت امام حسین علیه السلام بیاموزوهرگز زیربار ذلت سرخم مکن.من همواره امیدوارم بزودی شاهد نابودی ظالمین خصوصا آمریکای جنایتکارباشم.

در28 فروردین 1399 آقای صادقی به رحمت خدارفت که البته پدرم ازاین موضوع خبر نداشت.درشب 29 فروردین پدرم به آرایشگاه رفت وگفت : فردا29 فروردین ،روزارتش است وبایدبه رژه بروم.مادرم گفت : رهبری گفته اند که امسال رژه نداریم.گفت: رژه خدمت که داریم ووظیفه من خدمت به بندگان خداست .درآن روز بادوچرخه به زمینهای کشاورزی خود رفت ومی گفت : می خواهم خدمت کنم. صبح دوم اردیبهشت 1399 درساعت 5/8 ،ازطبفه دوم خانه به طبقه اول رفته وبعداز صرف صبحانه ، به مارم گفتم : باباکجاست؟ جواب داد : هنوز خواب هست .چون پدرم سحرخیز بود وهمیشه ساعت 6صبح ازخانه بیرون می رفتند،گفتم : مامان ، محال است پدر تااین موقع بخوابد.وقتی بالای سرش رفتم ،دیدم خواب است.هرچه اورا صدازدم ، جوابی نشنیدم .اورا تکان دادم ،دیدم تکانی نمی خورد. وقتی دستش رابالا آورده ونبضش را گرفتم،دیدم نبضش نمی زند ،فهمیدم که برای همیشه از کنارمان رفته است. روح دریایی پدرم به دریاپیوسته بود.درآن موقع باگریه به مادرم گفتم : باباتمام کرده است وسریع به 115 زنگ زدم.وقتی آمدندواورامعاینه کردند،گفتند: ایشان سکته قلبی کرده است. خدارا شاکرم که راحت ترین مرگ را نصیب پدرم کرد.اوکه جز حق ، دستش را به هیچ کس نداد وجز اوهیچکس را صدانزد. امیدوارم ،بتوانم راهش را ادامه دهم.دردفترسررسیدی که پدرم شعرهای مورد علاقه اش را می نوشت ،آیه 50 مبارکه سوره فرقان رانوشته شده بود: هوالذی ارسل الریاح بشرابین یدی رحمته وانزلنا من السماء ماءا طهورا.نمی دانم چرا پدراین آیه را نوشته بود ،چون هرگز درتمام عمر آیات قران را برکاغذ نمی نوشت.اماوقتی دقت کردم ، بزرگ ترین معجزه قرآن را دیدم ، هنگام خاکسپاری ومراسم فاتحه وهفته ایشان ، ازآسمان پرمهرالهی آبی پاک ومطهر به سمت زمین خشکیده نازل شدوشاید درخواست وی چنین بوده است.پدرم باگمنامی به عرش رسید.روحش شاد ویادش گرامی . ازخصوصیات ایشان می توان به موارد زیر اشاره کرد : مرحوم حیدرزاده اهل مطالعه بودند وزمینه مطالعه ایشان بیشتر در موضوعات : مذهبی ،اجتماعی وعرفانی وفلسفی وادبیات هم چنین دیوان اکثر شاعران ایران زمین بود .درکنارمطالعه به کارکشاورزی هم مشغول بوده که دراین زمینه هم کتابهایی را مطالعه می کردند.چون درقسمت مخابرات ارتش کارمی کردند ،دوره های برق ساختمان ، برق الکترونیک مدارهای الکتریکی وسیم پیچی را هم گذرانده بودند ودرزمان بازنشستگی بااستفاده ازاین فنون به کار مشغول بودند. مرحوم حیدرزاده درزمان خدمت دولتی ،چون هزینه زندگی پدر ومادر،برادران وخواهران برعهده ایشان بود ،بعداز اتمام کاردولتی ،شب ها به کار برق کشی می پرداختند تابتوانند هرینه زندگی خودرا تامین کنند. ایشان بادرجه ستوان دومی درسال 1373 بازنشسته شدند .ایشان مردبسیارمهربان وخوش اخلاق درخانواده وخوش برخورد بادوستان وخویشان بودندکه زبان از بیان آنها قاصر می باشد.

به قلم دخترشان : مریم حیدرزاده

گلبانگ گز...
ما را در سایت گلبانگ گز دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : golbanggazo بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1402 ساعت: 13:32