گلبانگ گز

متن مرتبط با «داستان» در سایت گلبانگ گز نوشته شده است

داستان ششم: نارنج قلعه

  • توسط حق شناس | چهارشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ | 15:54 فارسی یک زمانی اینطور که پیران ما می گویند.. درزمان خلافت عمرلشکراعراب . به ایران آمدند. وقتی که ایران را تصرف کردند. بطرف اصفهان آمدند. نزدیک گزکه رسیدند. ازدوردیدند که یک دسته دختر روی تپه ای نشسته اند وبانخ وسوزن مشغول خیاطی کردن هستند.اینطور که می گویند:اینجایک قلعه ای بوده از یزدگردسوم. درآن زمان آب وهوای خوبی داشته است. بهارکه می شده ،یزدگردباهمسر وبچه هایش اینجامی آمده اندتااول زمستان که دوباره به پایتخت که مدائن ودرشش فرسنگی بغدادبوده ،می رفته اند.بقول لرها سردسیر وگرمسیر می کرده است. آن وقت دختریزدگردکه اسمش شهربانوبوده است باچهل دختر که شاگردان اوبوده اند،دراینجا خیاطی می کرده اند.زمانی شهربانوقبل ازاسارت خوابی دیده بود که لشکراسلام اورااسیر می کنند.وقتی اورابردند،یک جوانی که اسمش حسین هست ،اورا به همسری می گیرد. به دختران گفت : ای دختران،من خواب دیده ام که اسیرم می کنند وشاه تشنه لبان مرا به همسری خود می گیرد. شماهااگرراضی هستید،بامن اسیرشوید ،اسیرشویدواگر راضی نیستید،بگوییدتا شمارادعایی بکنم.جواب دادند: توخواب دیده ای .می روی وآخربه عزت می رسی. امّا،ماکه خواب ندیده ایم .دست عربهااسیر می شویم وبه ماتجاوز می کنند.گفت : دلتان چی می خواهد؟ تامن از خداطلب کنم .جواب دادند: مامی خواهیم زمین ماراببلعد.شهربانودعاکرد واین چهل دخترداخل زمین فرورفتند. آن وقت،موهایشان سبزشد. لشکروقتی به رسیدند،دیدند یک مشت بوته سبز هست وغیرازآن دختر کسی نیست.آن دخترکه اسمش شهربانوبود،را به مدینه بردند. ا, ...ادامه مطلب

  • داستان های پدر(2) :

  • مرحول عبدالتقی یکی از مکتبداران شهر گزبوده است.ایشان موقعی به افراد گزی می گوید که : بجای آنکه بچه هایتان درکوچه وبازار به بطالت وقت خودرا صرف کنند،آنهارا به مکتب بفرستیدتا درس بخوانند وباسوادشوند.خب ، اولیا قبول می کنند وفرزندان خودرا به مکتب او می فرستند.زمان رفتن به مکتب را،هم اوایل شب قرار می دهد. خالصه بچه ها به مکتب ایشان می روند وکالس درس شروع می شود.درشبی ، ایشان به موعظه کردن واندرزدادن بچه ها می پردازد وبه آنها می گوید که : هر حرفی را نزنید،, ...ادامه مطلب

  • داستان :مردچشم شور

  • گزیها می گویند که: درزمان پیامبراسلام (صلّی الله علیه وآله وسلم)یک مردچشم شوری بوده است که اگرچشم به سنگ خارا می انداخت.سنگ را خردو خمیر می کرد. یک روز عمر پیش اومی رود ومقداری پول به اومی دهدوبه اومی گوید: امروز ،بعدازظهر بیامسجدوپیامبررا همانطور که روی منبر نشسته وبافروکر سخن می گوید،چشم به اوبزن. پیش ازآن که مردچشم شوربه مسجدبیاید،آیه: و ان یکادبرپیامبرنازل شد وازطرف خداوحی شد که این آیه رابخوان. پیامبراین آیه را خواند.چشم شور واردمسجدکه شد،یک باره دوچشمانش مثل ترقه صداداد وترکید. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • داستان های پدر :

  • مرحوم حاج ناصرحق شناس جزی درتاریخ : 1316/04/13درشهرگزبرخواربدنیاآمد. دوران طفولیت اوباازدست دادن مادر،گذشت.درسال ،1338هم پدرراازدست داد. حرفه اوابتداکشاورزی وسپس به کارخانه بارش اصفهان رفت ومدت 28سال درآنجامشغول به کار بود.درسال 1368بازنشسته شد.درطول زندگی خودباتعریف حکایتهای شیرین وداستانهای کهن دربین مردم مقبولیت خاصی پیداکرده بود.بخاطرحاضرجوابی وآوردن کنایات وامثال مناسب مجالس ومحاورات ،دربین مردم شهرگزمشهوربود. درمسجدجامع گزهم مؤذّن ومکّبربود..درتاریخ : 1400/04/15دارفانی راوداع گفته ودرجواررحمت الهی، درگلزارشهدای شهرگزآرمید.دراینجاقسمتی ازحکایت هایی را که برای مردم تعریف می کردند ، آورده ایم :1- چند جوان گزی تصمیم می گیرند که دست به شیرین کاری عجیبی بزنند.چون درآن موقع درشهرگز برق نبوده است،مشخص است که شب ها کوچه هاتاریک بوده وکسی هم رفت وآمد نمی کرده است. آنها تصمیم می گیرند که از قبرستان تابوتی آورده وهرشب یک نفرازانها داخل آن بخوابدوچندنفردیگر آن را بر سردست گرفته وداخل کوچه های گز رفته وباصدای بلند واویلاو گریه سردهند.خلاصه برنامه اجرا می شود.فردای آن روز مردم از یکدیگر می پرسند : دیشب کسی مرده بود؟ می گویند نه ، کسی نمرده بود.می گویند: پس دیشب صدای آه و وایلا بلند بود ومثل اینکه کسی مرده بود.خلاصه چندشب به این منوال می گذردومردم گز هم نمی دانستند پشت پرده ، چه خبرهست.یکی ازبازاریان گزی تصمیم می گیرد از موضوع باخبرشود،بنابراین شب هنگام به خانه نمی رود وبا زنجیر پشت دکان خود ،به کمین می نشیند.شب که به نیمه می رسد،می بنید که آره ، چند نفر بهمراه تابوت ،وارد کوچه شدند وباصدای بلند بنای گریه و آه ووایلا گذاشتند.صبر می کند، تاخوب نزدیک شوند،با زنجیربه جان آنها افتاده وبنا, ...ادامه مطلب

  • داستان های عامیانه کهن دیارگز:حضرت ابراهیم علیه السلام :

  • فارسی درزمان حصرت ابراهیم علیه السّلام ،خداوند می خواست اوراازنظرفرزند امتحان کند.خطاب به اوشد که: ابراهیم !اسماعیل که فرزند عزیزوگرانی توهست ،رادر روز دهم ذی الحجه می بری قربانگاه منی که دامنه کوهی هست واوراقربانی می کنی. حضرت ابراهیم سراسماعیل را شانه زد.اوراحمام برد ولباس نووپاکیزه پوشانید.به هاجر مادراسماعیل گفت : می خواهم بچه ام را میهمانی ببرم. واسماعیل رابرداشت واوراآوردقزباگاه منی. شیطان به شکل یک پیرمردی درنظرحضرت ابراهیم ظاهرشد وبه او گفت : این خوابی که دیده ای ،خواب شیطانی بوده ومن پیرمردبه تونصحیت می کنم که بیخودی بچه ی خودت را مکش. ابراهیم خم شد ویک سنگ برداشت وبه شیطان زد وگفت : تو شیطان هستی که می خواهی مرا ازانجام سخن خداوندجلوگیری کنی .اسماعیل را نشاندوکاردراکشید. هرچه کاردرابرگردن اسماعیل برد وآورد.کاردگلوی اسماعیل رانبرید. عصبانی شد وکاردرا به طرف سنگی پرتاب کرد. کاردبه فرمان خداوند سنگ را برید و دونیمه اش کرد.آن وقت ابراهیم گفت : خدایا!این کاردآنقدرتنداست که سنگ خاره رامی برد ،چطور گلوی اسماعیل مرا که ازگل نازک تراست نمی برد؟ ودوباره کاردرابرداشت وزیرگلوی اسماعیل گذاشت. هرچی تلاش کرد،کاردنبرید.عصبانی شد وکاردرا زمین زد. دوباره کاردرابرداشت وهرچی تلاش کرد،کارد گلوی اسماعیل رانبرید. ابراهیم درمانده شد.دراین وقت جبرئیل از طرف خداوندبا یک بره فرود آمدو به ابراهیم گفت : خداوندسلام ودرود برتوفرستاده وگفت : قربانی توقبول هست واین بره را عوض اسماعیل قربانی کن. این هست که این آیین تابه امروز باقی مانده است. همه درروز دهم ذی الحجه قربانی می کنند.تاچندسال پیش این رسم ومعمول بود که درروز عیدقربان درشهرهای ایران ،ازطرف حاکم شهر ،شترقربانی می کردند وباهرصنفی قرارداد بست, ...ادامه مطلب

  • داستان های عامیانه شهرگزبرخوار ،داستان مردتنبل :

  • یک مردتنبلی بود که زود به زوددنبال کارنمی رفت.یک شب همسرش به اوگفت : من برای فرداتو،یک توشه صبحانه آماده می کنم وصبح تو راازخانه بیرون می کنم.فرداشب اگر صدتومان پول پیدانکرده وبرگردی .شب که پشت بردب خانه برمی گردی.درب رابرتوباز نمی کنم. من به توبگویم که بدانی، من ازجنده پست ترهستم، اگر درب خانه رابرروی توکه صدتومان پول نیاورده باشی،بازکنم. فردای صبح ،مردتوشه رابرداشته وازخانه بیرون آمد. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم ،خدایا تومی دانی که من هیچ کاروکسبی بلدنیستم .خودت به من رحم کن. مردبیچاره داخل کوچه آمد.هرچی راه رفت ودورگشت، فکرش به جایی نرسید. ظهرسربه بیابان گذاشت ورفت تاکه خرابه خویشارسید. داخل خرابه رفت. سفره خودراگستردو نانش را خورد.سفره خودرا جمع کرد ومی خواست دوباره سربه بیابان بگذارد که ازدور،دیدیک درویش بدقیافه وبدهیکل به طرف خرابه می آید .مرد دوباره به داخل خرابه برگشت واز ترس، رفت بالای طاقچه خرابه ومخفی شد. دید،درویش آمد. داخل خرابه شد وچنته خودراباز کرد وقلیان خودرا درآورد وآتشی درست کرد وقلیان خودرا چاک کرد وبنای کشیدن نهاد.بعداز کشیدن قلیان ،از چنته خود یک تکه موم درآوردوازموم شکل یزیدرادرست کرد وبه اوگفت : خوب آقایزید ،بخاطر چندروز ریاست دنیا که سلطنت بکنی، فرستادی فرزندان فاطمه وعلی علیهماالسّلام که امام بود،آوردی صحرای کربلا وآب راروی ایشان بستی وبه خواری وخوارخودوبچه هایش را شهیدکردی .سپس عصبانی شد وعصای خودرا برداشت وروی سریزیدزد وآن را خردکرد. دوباره از موم ،شکل امام حسین راساخت. به اوگفت : خوب آقاحسین !قربانت شوم. توبرای چه چیزی یک مشت اولادو عیال خورا برداشتی وآمدی صحرای گرم کربلا ویک عده ای را به کشتن دادی؟ پس توهم کارخوبی نکردی وعصبانی شد وعصای خودرا, ...ادامه مطلب

  • داستان های عامیانه ازگزبرخوار.داستان اول : پیرریاضت کش:

  • توسط حق شناس | چهارشنبه بیست و نهم آذر ۱۴۰۲ | 13:44 واینده در زمون های قدیم یه پیری بی یه اُ گُ در صحرا پربیابون د مشغول خوداپرستی و ریاضت بی یه او . شیطون به هر رنگی گوم بژ بی یه گُ این پیرا از ره کی برو.نشاژاژ بوُیه.تااین گُ یه رو به شکل یه پیری بووه و شو معبدپیر.سِلوم کِرووه و وُووِه :یاپیر! مودراین آخرای عِمرا گومه در خدمت تو دربان و دستور عبادت به مو اته گُ همین یا دربان .پیراجازژ تووه گُ :خیلی خب .بور ره رو معبد. شیطون بِشو رو معبد ومشغول نوما ببو.عابدهرچی شوی یه کیُ، دس نوماتاژه کرو .وگرتای یه دی یی ژه پیر گُ شیطون بو ،مشغول رکوع وسجودو.تا دو سه هفته همژ عابد دی ییژگُ این نوما خونووه.تا یه رو شیطون بومه عابداژ بوات گُ :مو شانه ام مای سربه کی یه و وچام بکشام و وگرتانه .این عابد وسکی عبادتاژ بکرته بو به خودا نزیک بی بی یه بو ودعاژ مستجاب بوی یه. از هر شئر ودیار هرکی ناچاک بوی یه آرتی ژونه ورعابد دعاژ کر تی یه خودا شفاژ تای یه. تااین گُ یه پادشاه بو یه دوت بوزه ساله ژ دا گ از حسن وجمال موننداژ ندا. شیطون بشو رو کی یه شا و نا دوتژ فشار بتا. و دوتیژ اذیت وآزار کرتی یه. تا این گُ دوتژ دیونه که. هرچی شا حکیماژ از هر یایی د بارت .نشاژون بوی یه گُ چلگی دوته را چاک کرندون. تااین گُ مردوم به شویندون پیش شا. بژون وات گُ: چژ دوتادا نژ بری یه ور عابد گُ دعا بکرو دوتاد خب به بو .شا بژات صوبا همین کارا کرانه. پوراژاژ واژکه :خوخادوناوژگیریت بشیدورعابد تا از برکت دعای پیر بلکی شفا بیابو.پورا پادشا دوته ژون رو تخت روان نا و بژون به ورپیر.بژون وات این, ...ادامه مطلب

  • خبرفرهنگی : چاپ کتاب داستانهای عامیانه ازکهن دیارگز

  • بسمه تعالیبه اطلاع می رساند: کتاب داستانهای عامیانه ازکهن دیارگز به زیورچاپ آراسته شد.این کتاب ترجمه قسمت دوم ازجلداول ،کتاب زیان گری نوشته مستشزق آلمانی:ویلهلم آیلرس می باشدکه ازسال 1315به اصفهان آمده ودرباره زبانها وگویش های محلی تحقیق جامعی انجام داده است درباره زبان گزی باهمکارخودالریش شاپکای دوجلدکتاب به زبان گزی نوشته است.دراین نوشته ازجناب مرحوم یحیی خان برومندهم کمک وافری دریافت کرده است.علاقه مندان به کتاب فروشی دارالقرآن شهرگز واقع درخیابان فردوسی مراجعه نمایندیادرقسمت نظرهای همین پست، اعلام نمایند. + نوشته شده در سه شنبه بیستم دی ۱۴۰۱ ساعت 17:28 توسط حق شناس  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یک ضرب المثل به زبان گزی:

  • پُرزو نِه او por zi neuاصطلاح : شخصی به نام حیدربرکات که مسن بوده در سرگذر نشسته بوده ،یکی از ااطفال خان ها موقع گذر به اومی گوید چراسلام نکردی وی این واژه راادا می کند.وقتی کسی انتظار وتوقع بی جا داشته باشد ،گفته می شود .منبع: کتاب اصطلاحات ،کنایات وضرب المثل ها درزبان گزی نوشته: آقای محمدعلی یزدانی گزی ,یک ضرب المثل,یک ضرب المثل انگلیسی,یک ضرب المثل با معنی,یک ضرب المثل با داستان کوتاه,یک ضرب المثل با داستان,یک ضرب المثل ایرانی,یک ضرب المثل با داستانش,یک ضرب المثل درباره ی دوستی,یک ضرب المثل درمورد رازداری,یک ضرب المثل زیبا ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها