گلبانگ گز

متن مرتبط با «مردتنبل» در سایت گلبانگ گز نوشته شده است

داستان های عامیانه شهرگزبرخوار ،داستان مردتنبل :

  • یک مردتنبلی بود که زود به زوددنبال کارنمی رفت.یک شب همسرش به اوگفت : من برای فرداتو،یک توشه صبحانه آماده می کنم وصبح تو راازخانه بیرون می کنم.فرداشب اگر صدتومان پول پیدانکرده وبرگردی .شب که پشت بردب خانه برمی گردی.درب رابرتوباز نمی کنم. من به توبگویم که بدانی، من ازجنده پست ترهستم، اگر درب خانه رابرروی توکه صدتومان پول نیاورده باشی،بازکنم. فردای صبح ،مردتوشه رابرداشته وازخانه بیرون آمد. گفت: بسم الله الرحمن الرحیم ،خدایا تومی دانی که من هیچ کاروکسبی بلدنیستم .خودت به من رحم کن. مردبیچاره داخل کوچه آمد.هرچی راه رفت ودورگشت، فکرش به جایی نرسید. ظهرسربه بیابان گذاشت ورفت تاکه خرابه خویشارسید. داخل خرابه رفت. سفره خودراگستردو نانش را خورد.سفره خودرا جمع کرد ومی خواست دوباره سربه بیابان بگذارد که ازدور،دیدیک درویش بدقیافه وبدهیکل به طرف خرابه می آید .مرد دوباره به داخل خرابه برگشت واز ترس، رفت بالای طاقچه خرابه ومخفی شد. دید،درویش آمد. داخل خرابه شد وچنته خودراباز کرد وقلیان خودرا درآورد وآتشی درست کرد وقلیان خودرا چاک کرد وبنای کشیدن نهاد.بعداز کشیدن قلیان ،از چنته خود یک تکه موم درآوردوازموم شکل یزیدرادرست کرد وبه اوگفت : خوب آقایزید ،بخاطر چندروز ریاست دنیا که سلطنت بکنی، فرستادی فرزندان فاطمه وعلی علیهماالسّلام که امام بود،آوردی صحرای کربلا وآب راروی ایشان بستی وبه خواری وخوارخودوبچه هایش را شهیدکردی .سپس عصبانی شد وعصای خودرا برداشت وروی سریزیدزد وآن را خردکرد. دوباره از موم ،شکل امام حسین راساخت. به اوگفت : خوب آقاحسین !قربانت شوم. توبرای چه چیزی یک مشت اولادو عیال خورا برداشتی وآمدی صحرای گرم کربلا ویک عده ای را به کشتن دادی؟ پس توهم کارخوبی نکردی وعصبانی شد وعصای خودرا, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها